صبح را خروسی از لا به لای آشغالها صدا می زند.دستانش را گرم می کند خرجش هم دو سه تا
نفس عمیق است که خفیف بیرون می دهد.خدایا شکرت هنوز زنده ام که مردگی کنم.
و کارتن باقی مانده ی پیتزاهای دیشب را با پایش هی می زند تا یخ کردگی بدنش با مقداری نور
که از بالا به زمین بخشش می شود باز شود.خب صبحانه رو چکار کنم؟و به راهی که شاید زود یا دیر
ختم شود با قدم هایی که یاریش نمی کنند تا تندتر برود و چشمانی پف کرده و قرمز می رودو می رودو
می رود؟کنار درخت می ایستد و تکیه می دهد نگاه می کند کله پزی تماشا ..و مشتری هایی که به اندازه ی
جیبشان و سنگینی و سبکی آن نه به ریال بلکه تومن تومن و هزار به تومن و شایم بیشتر خرج می کنند
و سبکی بر سنگینی پیشه می گیرد تا بتواند بناگوش و پاچه و مغز و...بخورند.
و کله پز که از گرفتن پول با دست عارش می شود و سطلی سفید و پول های در هم ریخته...و کله پز که
دستش را بعد از یک سرتکان دادن به پایین تر از جایی که شکمش قرار دارد می بردو..و باز چشم و زبان
به داخل پیش دستی گلدار چینی می گذارد و تحویل مشتری می دهد.
و به مرد کنار درخت اشاره می کند و ظرفی پر از آبگوشت به او می دهد و نانی به تازگی نان های گوشه ی
اتاقک مغازه.
*****************************
کنار خیابان را گرفته و به بالا می رود و باز از بالا به پایین و از چپ به راست تا چشمش به پرادویی
می افتد که زن و مرد جوان که بابت پوشاندن خودشان سنگ تمام گذاشته اند.با دیدن آنها پا به فرار می گذارد
و به پشت دیوار کوچه ی معلم خودش را می رساند و هی سرک می کشد تا زن و مرد جوان به فروشگاه چینی
ایرانیکا می روند.نفسهایش تندو تند هدر می روند.و گربه ای که از بالای دیوار به او نگاه می کند..و گربه ای که می رود تا
به جایی برسد.
******************************
روبروی آینه می ایستد و به خودش نگاه می کند که به خودش نگاه کرده باشد.و خودی که به خودی خود تغییر می کند..
کاپشن و شلوار جایشان را به کت و شلوار می دهند و کروات.و کلاه مشکی گوشه اتاق رها می شود تا شب دوباره به
به سر شود و یک جا به جایی دوباره و همیشگی.
به عکس قاب گرفته ی گوشه ی کمد نگاه می کند زن و مردی جوان و عکس دیگر یک زن میانسال و روبان مشکی گوشه ی
قاب عکس.
در حیاط را باز می کند و سوار بر یک بنز نوک مدادی می شود و بعد از روشن کردن ماشین و گرم شدن سریع فضای
داخل که بسیار جاباز و راننده هم بی معطلی همچنان که سگی تاریکی شب را فریاد می زند و پا به پای هم به آرامی
و دور شدن و عقب ماندن سگ و یک کوچه و پیچیدن و ناپیدا شدن از دید دو چشم خیره شده و زبانی در آورده و نفسهایی
که به هدر می رود .می رود تا به میهمانی دعوت شده ای میهمان شود.
***************************
آقاجون شیرینی نخورید براتون ضرر داره.
نه دخترم هیچی برام ضرر نداره اومدم ناسلامتی میهمونی.
اما آقا جون دکتر براتون منع کرده.
چی رو شیرینی رو چربی رو اصلا اگه بخوام به حرف دکترم کنم نباید هیچی بخورم که.
به به آقا بهروزم اومد.
سلام آقای حقانی.
سلام به داماد عزیزم..گفتم که بگو پدر حالا اگه خواستی یک جانم اضافه کن.
هر چی پدر زن عزیزم دستور بدند چشم.
میز شام را نگاهی می اندازد از مرغ و گوشت و انواع خورشت که باید بزودی به دور ریخته شوند.
*******************************************************
سر قطعه 23 می ایستد و همان ردیف را بالا می آید سنگ سفید و نوشته هایی که آن را سیاه کرده است..
مشخصات اولیه یک انسان از تولد تا مرگ با زنش که نیست و اگرم هست جایی پایین تر از جاپای اوست
و اگرم هست که او نمی بیند..تا حرفهایش را به باد هوا بدهد و به گوش او برساند درد دل می کند کلاهش
را از سر بر می دارد و دستی به موهای درهم به شکل در آمده اش می کشد و صافشان می کند.
با دستی اشکش را پاک می کند و با دستی آب بینیش را که از بینیش به دهانش می رسدو از دستش به لباسش.
********************************************************
قطعه 10 را بالا می آید سرسنگ به سنگ می گذارد و زیر لب می خواند.
حقانی یک نوگل پرپر شده از همین مرد و همین حقانی.
قبرگردیش که تمام می شود سوار اتوبوس می شود و به جایی نزدیک به محل زندگی
و پنهان شدنش از آن چیزی که باید به ظاهر پنهان شود و از همان روز که همان زن را به خاک
کردن و چندی بعد که همه چیز بهم ریخت و او هم مثل همه چیز بهم ریخت و از او این شدو این ماندو..
و دوباره مثل همیشه جا به جایی و عوض شدن و خوابیدن در جایی که خروسی صبح را از لا به لای
آن صدا می زند.
.............داستان کوتاه-بدل-نویسنده-حسام الدین
شفیعیان.......................................